به گزارش خبرگزاری ایچنا؛ گاه ما به مسئولیت خود در برابر یک کودک بیاعتنا هستیم صرفاً به خاطر قالبهای ذهنیای که ما را در حصار خود گرفتار کرده است. به دو ماجرای واقعی که در خانه ما روی داده توجه کنید.
داستان آن اسبَک آبروبَر
کودک چهارونیم ساله ما اصرار دارد اسب پلاستیکی خیلی کوچک، خیلی ارزان و دور از شأن خود را که همین چند روز پیش از ته انباری بیرون کشیده با خودش به پارک و پیادهرو ببرد. این اسب پلاستیکی بیخود ۲۵ هزار تومانی تقریبا آشغال در برابر اسباببازیهای گرانتر او اصلاً نمودی ندارد، وانگهی این اسبَک که نمیدانم از کجا پایش به زندگی ما باز شد مال دو سه سال پیش اوست و الان تناسبی با قد و قوارهاش ندارد. میخواهم بگویم وقتی این اسب را سوار میشود به طرز ناجوری صحنه رقتانگیزی ایجاد میشود، اما این وقتِ عصر که ما میخواهیم پارک برویم و بعد هم در پیادهرویی که پاتوق آبمیوه و بستنی است و آدم حسابیها آنجا میآیند بگردیم، پایش را در یک کفش کرده که میخواهد این اسبَک را سوار شود. ما پیشنهاد میدهیم آن چهارچرخ گران و آبرومند و شیک را بگذاریم صندوق عقب ماشین، اما کودک قبول نمیکند. مذاکرات و چانهزنیها درنهایت با شکست مواجه ما میشود. آخر و عاقبت ما پا روی آبروی غلیظمان در این شهر میگذاریم -کدام آبرو؟ – و کوتاه میآییم ولی تردیدی نداریم به محض اینکه ما درِ این خانه را ببندیم و با آن اسبَک آبروبر بیاصل و نسب در میانه آدمها ظاهر شویم دست کم یک جمعیت هفت هشت ده میلیونی در تهران کار و زندگیشان را رها خواهند کرد و در برابر ما تبدیل به میخ خواهند شد، هشت میلیون میخ! خیلی وحشتناک است: «دیدید؟ خدا باعث و بانیاش را لعنت کند. این طفلکها پول خرید یک اسباببازی درست و حسابی را برای بچهشان ندارند. اصلاً این اسباببازی مناسب سن این بچه نیست، چه پدر و مادرهای بیمسئولیتی! ببخشید فضولی میکنم ولی به زانوی این بچه خیلی فشار میآید. بچهشان را مضحکه کردهاند.»
نگران کودک هستیم یا نگران خودمان؟
مهرماه است و هنوز در تهران هوا، گرم. پیشاپیش رفتهایم برای کودکمان کاپشن زمستانی خریدهایم و کودک ما ذوق دارد وقتی میرویم بیرون کاپشن را بپوشد. طبق معمول مذاکرات شروع میشود و ما حدود ۲۰۰ پیام بهداشتی و سلامتی صادر میکنیم؛ بهتر است بگویم کودک را با این پیامها بمباران میکنیم که البته این پیامها روپوشی برای آن حس آزاردهنده آبروریزی است.ای بابا الان این کاپشن را بپوشی خیس عرق میشوی، سرما میخوری، اصلاً این کاپشن مناسب این هوا نیست، بعد گاردمان که بازتر میشود کار به این جاها هم میکشد: همه مسخرهمان میکنند. ولی کودک ما هیچ درکی از آن حس آزاردهنده آبروریزی ندارد. ذوق دارد کاپشن زمستانیاش را در این هوای گرم بپوشد.
آن روز آن اسب پلاستیکی ۲۵ هزار تومانی را در آن پاتوق بستنی و آبمیوه احتمالاً کسی ندید و امروز در حافظه هیچکسی چنین چیزی وجود ندارد و در تاریخ هم چنین چیزی ثبت نخواهد شد. خدا را شکر! داشتم سکته میکردم. آقا! خانم! شما یک پسرک را این حوالی ندیدید که با یک اسب پلاستیکی مسخره ۲۵ هزار تومانی داشت میچرخید. نه والله! شما چطور؟ شما دیگر احتمالاً باید دیده باشید. یک پسرک چهارونیم ساله که پاهایش روی زمین کشیده میشد. معذرت میخواهم اصلاً ندیدم. میپرسید و میپرسید و میپرسید تا تمام جمعیت تهران تیک بخورد، برای احتیاط بیشتر جمعیت ورامین، اسلامشهر، پرند، کرج، شهریار، ملارد، هشتگرد، بومهن و رودهن را هم در نظر میگیرید، اما کسی ندیده است. واقعاً کسی ندیده است؟ باور کنم؟ همینطور سوژه شدن کاپشن زمستانی پوشیدن در یک روز گرم اول پاییز، باز هیچکسی در خاطرش نیست. حتی شما دوست عزیز که این مطلب را میخوانی دو دقیقه بعد فراموش خواهی کرد. پس چرا ما فکر میکنیم به محض اینکه پسرک ما با آن اسبَک ۲۵ هزار تومانی در پیادهرویی از پیادهروهای تهران ظاهر شود تا ابد مضحکه عام و خاص خواهیم شد؟/